هر کدام یک دستش را گرفتهاند و به سمت نیمکتهای بوستان نیایش میآیند. یکی مادر اوست که از لحظه تولد همراهش بوده و دیگری هم معلمی است که با اشتیاق تمام یکسال گذشته به او کمک کرده است تا قدمهایش را محکمتر بر زمین بگذارد. شوق دیدار معلم در روزهای پایانی تابستان، لبخند را از لبانش دور نمیکند. فرم مدرسه را پوشیده و درانتظار اول مهر است. کنار معلمش روی نیمکت مینشیند تا داستان یکسال گذشته را برایمان روایت کنند.
زهرا عابدینزاده امسال آخرین سال خدمتش را در دبستان نیایش در محله جاهدشهر به پایان میرساند و فاطمه سلطانی هم از سال دوم دانشآموزش شده است. معلم و دانشآموز هر دو توانیاب هستند و حال هم را خوب درک میکنند. در یکسال گذشته، این معلم فداکار و پیگیر همراه کادر آموزشی مدرسه، اولیای دانشآموزان و خانواده فاطمه توانستهاند وضعیت او را بهبود بخشند. حالا او، فاطمه و مادرش اینجا هستند تا از دوندگیهای یکسال گذشته بیشتر بگویند.
آخرین روزهای خدمتش را پشت سر میگذارد و میخواهد امسال را بهعنوان اضافهکار در مدرسه نیایش تدریس کند تا فاطمه سال سوم را هم با موفقیت پشت سر بگذارد و وارد دوره دوم شود. زهرا عابدینزاده متولد ۱۳۵۰ در تربت حیدریه است.
او لیسانس آموزش ابتدایی دارد و سالهای خدمتش را در همین مقطع پشت سرگذاشته است. مادرش، حجیه فوقانی، برای او زحمت بسیار کشیده است و زهرا از تربت حیدریه و مادرش خاطرات خوب زیادی دارد.
اشک در چشمانش حلقه میزند و به فاطمه و مادرش اشاره میکند و میگوید: همین قدمهایی که این مادر برای فاطمه برداشته تا سلامت جسمیاش بهتر شود، مادرم خدابیامرز برای من برداشت. من از سهسالگی بهدلیل نزدن واکسن فلج اطفال به این بیماری دچار شدم. در همه این سالها و تا زمانیکه مادر زنده بود، همپای من بود و در مسیر زندگی تنهایم نگذاشت.
از کلاس پنجم، کفشهای مخصوص میپوشیدم و چندین عمل هم روی پایم انجام شد. سهساله بودم که تب به سراغم آمد و سیستم عصبیام درگیر شد. خدا را شکر فقط پنجه پا آسیب دید. نمیتوانستم پنجهها را به عقب برگردانم. سال پنجم دبستان بودم که دکتر برایم کفش مخصوص تجویز کرد. کفش خیلی سنگین بود و باعث شد بیماری کمی پیشرفت کند. به مرور و با پیشرفت علم توانستم کفشهای بهتری بگیرم و حالا شرایط بهتری دارم.
علاقه زهرا به معلمی به دوران ابتدایی برمیگردد، زمانیکه نقش معلم را برای همسنوسالهای خود بازی میکرده است. او میگوید: سال آخر دبیرستان بودیم که از نهضت سوادآموزی به کلاس ما آمدند و از ما خواستند که به نهضت برویم. سابقه تدریس در نهضت به معلمشدنم کمک کرد. چهارسال به ثبتنامیهای نهضت سوادآموزی در روستاهای مختلف با امکانات اندک درس دادم.
سال۱۳۷۷ وارد آموزشوپرورش شدم و بعد از ازدواج به مشهد آمدم. چندسالی در بخش رضویه تدریس میکردم. دوازدهسال هم در ناحیه۲ درس دادم و از جاهدشهر به سیدی میرفتم. باتوجهبه وضعیت جسمی هرسال درخواست جابهجایی میدادم تا بالاخره با آن موافقت شد و به مدرسه توکلیزاده در بولوار صادقیه رفتم. سهسالی میشود که به خانه نزدیکترم و به مدرسه نیایش میروم.
زهرا خودش درگیر معلولیت بوده است و شرایط دانشآموزانی را که دچار معلولیت هستند، بهتر درک میکند. دو سال پیش، فاطمه در مدرسه نیایش نامنویسی میکند و کلاس اول را با معلم دیگری پشت سر میگذارد.
عابدینزاده هر روز زنگهای تفریح وقتی از در کلاس فاطمه رد میشده، او را میدیده که کنار پنجره مینشیند و از آنجا بچهها را نگاه میکند. او میگوید: چندباری فاطمه را همراه مادرش در مسیر مدرسه دیده بودم و متوجه شدم که زانوهایش بهسمت بیرون است و بهسختی راه میرود.
یاد خودم و مادرم افتادم و روزهای سختی که پشت سر گذاشته بودیم. عادت ندارم زنگ تفریح در دفتر بنشینم و معمولا در حیاط دور میزنم و با دانشآموزان ارتباط بیشتری میگیرم. آنجا بود که فاطمه را پشت پنجره کلاس دیدم که بچهها را نگاه میکرد.
جویای احوالش شدم و از او خواستم به حیاط بیاید، اما گفت که نمیتواند و راهرفتن برایش سخت است. بعضی روزها بهسراغش میرفتم و حالش را میپرسیدم. دفتر تکالیفش را نگاه میکردم و ارتباط اولیه در همان سال بین ما شکل گرفت، با اینکه فاطمه دانشآموز کلاسم نبود.
یکسال به همین منوال میگذرد و فاطمه تمام طول سال تحصیلی را در کلاس میماند. اما یک روز صدای گریه او بلند میشود و خانم عابدینزاده به سرکلاس آنها میرود و متوجه میشود که فاطمه نیاز به سرویس بهداشتی دارد و کسی نیست به او کمک کند. از مدرسه با مادرش تماس میگیرند تا خودش را به مدرسه برساند و به دخترش کمک کند.
زهرا میگوید: با شنیدن این حرف دنیا روی سرم خراب شد و با خودم گفت چرا نباید شرایط مدرسه برای این دانشآموزان مهیا باشد؛ چرا باید از مادرش بخواهیم به کمک او بیاید. خلاصه آن روز با هر سختی بود گذشت، ولی من هر روز درباره فاطمه و شرایطش فکر میکردم.
سال بعد عابدینزاده با همان دانشآموزان کلاس اول به کلاس دوم میآید و ظرفیت کلاسش کامل بوده است. با وجوداین معاون مدرسه که میدانسته او دغدغه فاطمه را دارد، از او میخواهد تا فاطمه هم به کلاسش اضافه شود.
زهرا هم با افتخار قبول میکند. از همینجا ارتباط بیشتری بین آنها شکل میگیرد. ابتدا با مادر فاطمه درباره وضعیت او صحبت میکند و متوجه میشود که کفشهایش مناسب نیست. فاطمه کفشهایی سنگین شبیه همانهایی میپوشیده که خودش در دوره دبستان به پا میکرده است.
باوجوداین هزینه همان کفشها هم کم نبوده و، چون فاطمه آنها را روی زمین میکشیده، هر چند ماه یکبار خراب میشدهاند. زهرا با همراهی مادر و دختر، سراغ متخصصهای مختلف میروند و در نهایت کفشی جدید برای او ساخته میشود که ۸میلیونتومان قیمت دارد.
زهرا میگوید: دکتر به ما گفت که فاطمه را بهموقع بردیم و اگر یکسال دیرتر اقدام میکردیم، در همین سن کم، فاطمه ویلچرنشین میشده است.
همقدم با دانشآموزان در صف زاویه پاهای فاطمه با کفشها و اسپلینت مخصوصی که برایش درست کردند، بهتر شد، اما هزینه آن زیاد بود و خانواده بهتنهایی نمیتوانست این هزینه را تأمین کند. معلم فاطمه و مادرش تلاش میکنند تا بتوانند این هزینه را با کمک آموزش و پرورش تامین کنند.
قبل از عیدنوروز فاطمه کفشهای جدیدش را به پا میکند و روزهای خوب پیش رو برایش رقم میخورد. بعداز تعطیلات سال نو با کفشهای جدید به مدرسه میرود و زنگهای تفریح همراه معلم و همکلاسیهایش به حیاط میرود و دیگر تنها نبوده است.
زهرا میگوید: فاطمه هر روز صبح در صف میایستاد و سر کلاس هم به پای تخته میآمد و جواب سؤالها را میداد. کمکم خودش مستقل شد و هر وقت کاری داشتم یا به دفتر میرفتم، خودش از جا بلند میشد و با گرفتن نیمکتها راه میرفت.
روایتشان از پیگیریهای سال گذشته به اینجا ختم نمیشود. پاهای فاطمه نیاز به تقویت داشت و باید بهسراغ شنا و کاردرمانی میرفتند که هرکدام هزینههای سنگینی داشته است. زهرا و مادر فاطمه بهسراغ استخری نزدیک محله جاهدشهر میروند و او را در کلاسهای خصوصی آموزش شنا ثبتنام میکنند. معاون شیفت بعدازظهر مدرسه، خودش مربی شناست.
با همکاری او و کمک دیگران، هزینههای آموزش شنا و کاردرمانی تأمین میشود. زهرا میگوید: آنقدر دل فاطمه پاک است که همه درها برای او باز میشود. گره دیگر کار ما رفتوآمد و بردن او به کلاس شنا بود. خداراشکر مادر یکی از همکلاسیهای فاطمه دخترش را در کلاس شنا ثبتنام کرد و هر روز فاطمه و مادرش و دختر خودش را به کلاس شنا میبرد. فاطمه توانست سه ترم به کلاسهای خصوصی شنا برود و پاهایش بهتر شد.
یکی از مشکلاتی که فاطمه در مدرسه با آن روبهرو میشود، میز و نیمکتهاست. فاطمه برای انجام تکالیف باید روی پا میایستاده و تمریناتش را مینوشته است و همین باعث میشود پاهایش خسته شود. یکبار این موضوع را به مادرش میگوید و مادر این موضوع را با خانم عابدینزاده درمیان میگذارد.
زهرا میگوید: خیلی ناراحت شدم که به این موضوع بیدقت بودم و خودم را سرزنش کردم که فاطمه در همه این مدت درد را تحمل کرده است. این دغدغه با من همراه بود، ولی میز و نیمکت مناسب پیدا نمیکردم تا اینکه در یکی از جشنهای مدرسه، میزی دیدم که از صندلی جدا و کوتاه بود.
پایان مراسم، میز را برای فاطمه به کلاس بردیم و برایش صندلی هم آوردیم و فاطمه بهراحتی میز را جلو میکشید و تکالیفش را انجام میداد. هربار گرهی در کار فاطمه میافتد، راهحل مناسبی هم پیدا میشود.
اول و آخر حرفهای زهرا به مادر فاطمه ختم میشود؛ کسی که از نظر او قلب تپنده و سرچشمه همه این اتفاقات است، مادری صبور و مهربان که همه وقتش را برای فاطمه و سایر اعضای خانواده گذاشته است.
زهرا میگوید: اگر این مادر نبود و زحمت نمیکشید، فاطمه این قدر سرحال و روپا نمیشد. بقیه وسیلهای در این مسیر بودهاند و دست مادر را گرفته و کمککردهاند تا فاطمه بهتر شود. روزی نبود که پیگیر کارهای فاطمه نباشد. همهجا همراه است و همیشه به خدا توکل میکند.
مریم کرمانی چهرهای صبور و مهربان دارد. با صحبتهای معلم فاطمه، لبخندی بر لبانش مینشیند و از مهر، چشمانش پراشک میشود. از عابدینزاده قدردانی میکند که یکسال گذشته پابهپای آنها همه جا رفته و از هیچ کمکی دریغ نکرده است.
مریم ۳۷ سال دارد و پانزدهسال میشود که با خانواده به محله جاهدشهر آمدهاند. بعداز پسر بزرگش که حالا هفدهسال دارد، صاحب یک دوقلو میشود. سال۱۳۹۲ فاطمه و علیرضا به دنیا میآیند. در زمان تولد به فاطمه اکسیژن کافی نمیرسد و او از همان زمان با معلولیت بزرگ میشود. علیرضا هم سهسال پیش در یک تصادف به رحمت خدا رفته است. با همه این اتفاقات، خم به ابرو نیاورده و راضی به رضای خداست.
او میگوید: فاطمه دو سال داشت که متوجه معلولیت او شدیم. نمیتوانست راه برود و فقط غلت میزد. به دکتر رفتیم و آنجا گفتند که، چون زمان تولد، اکسیژن کافی به مغزش نرسیده پاهایش دچار مشکل شده است. از همان زمان، فاطمه را برای کاردرمانی پیش متخصصان مختلف بردیم. برایش کفش مخصوص گرفتیم که سنگین بود. اگر از همان دوسالگی کاردرمانی را شروع نمیکردیم، حالا با مشکلات زیادی روبهرو میشدیم.
فاطمه به سن و سال مدرسه که میرسد، پدرش از مریم میخواهد که او را فقط در مدارس عادی ثبتنام کند و راضی نیست که دخترش به مدرسه استثنایی برود. مریم میگوید: مسئولان مدرسه قبول نمیکردند و میگفتند که خود فاطمه با دیدن سایر بچهها ناراحت میشود، اما همسرم قبول نکرد.
با مدیر مدرسه چندبار صحبت کردم. گفتم که فاطمه با مشکلش کنار آمده و دختر صبوری است و برای حضورش در مدرسه نگران نباشند. بالاخره او را ثبتنام کردند. بعد از آن هم به لطف خدا با خانم عابدینزاده آشنا شدیم. خانم پیگیر و دغدغهمندی است.
کادر آموزشی و مدیر و معاونان مدرسه هم بسیار با ما همکاری کردهاند. فاطمه کلاس اول در هیچ اردو یا مراسمی بیرون از مدرسه شرکت نکرد، اما از فروردین سال گذشته به همه اردوها رفت. من نیز همراهش میرفتم و از اینکه دوستان زیادی داشت و لبخند از روی لبهایش کنار نمیرفت، خوشحال بودم. در یکسال اخیر، روحیه فاطمه خیلی بهتر شده است و تابستان امسال هر روز از من میپرسید کی مدرسهها باز میشود تا پیش دوستان و معلمش برود.
فاطمه در تمام این مدت کنار معلمش ساکت نشسته است و از مرور خاطرات لبخند به لب دارد. زیاد اهل صحبت نیست و هربار هم که میخواهد چیزی بگوید، اشک در چشمانش مینشیند و با تمام وجود قدردان محبت همه هست.
سال اول مدرسه در تنهایی گذشته، بااینحال درس و مدرسه را دوست دارد و هرطور بوده آن روزها صبوری کرده است. با گلویی بغضکرده و چشمان خیس، معلمش را در آغوش میگیرد و از او تشکر میکند برای همه زحمتهای سال گذشته و همراهی بیدریغش.
از او درباره تعداد دوستانش میپرسم. میگوید: تعداد آنها از دستم در رفته است. حالا با همه آنها به اردو میروم و عضو گروه سرود هستم. خیلی خوش میگذرد. بعدازظهر روزهای تابستان با مادرم به بوستان نیایش میآیم و بهتر راهرفتن را تمرین میکنم. در کلاسهای کاردرمانی همه توانم را به کار میگیرم تا پاهایم قویتر شوند. با تردمیل و دوچرخه ثابت تمرینات روزانه انجام میدهم. میخواهم همه این پیگیریها به نتیجه خوبی برسد و همه را سربلند کنم.
فاطمه دوباره از همه، برای صبر، مهربانی و کمکهای بیدریغشان قدردانی میکند. مادر و معلمش اسپلینتها را برایش میبندند. با افتخار صاف روی پاهایش میایستد و قدمهایش را برای رسیدن به فردایی بهتر، محکم و باصلابت بر زمین میگذارد.
*این گزارش پنجشنبه ۳۰ شهریورماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۲۰ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.